غمگین

حـــــرف دل و دلنـوشــته

۩ آینه ۩

 من به آیینه حسادت کردم!
به همان یک نگه خسته ی تو
و به او
که تو را در دل خود خواهد دید
و به بوی گل سرخ
... آن هنگام که تو می بوییش
و به زلفان خم اندر خم تو
که سرانگشت تو را
به کمین بنشسته است
و به پیراهن تو
که تو را این همه در بَر دارد
و به این یک نم اشک
که یقین می دانم
گونه ات می بوسد
یا به یک آستینی
که عرق از سَر پیشانی تو بردارد
یا قلم
که به دستان تو خواهد رقصید
یا به کاغذ
که ز تو گیرد رنگ
من به نسیمی که ز تو شاد شود
یا به آبی که تو را می نوشد
یا به نوری که روشن شود از پرتو تو
به آفتاب.... به زمین
من به هر کوی که گم کرد تورا
من به دل نیز حسادت کردم
که تو را دوست دارد
من...
من
به آیینه حسادت کردم!

•. نقش بی نقشی .•

 شدم موضوع نقاشی
که شاید یاد من باشی
شوی شاگرد نقاشی
و....
به روی بوم عمر من
زدی نقشی
ز بی نقشی
گهی بر غم کشیدی
من شدم خوشحال
که شاید تو درختی
تا فرود آیم به دستانت
ولی دیدم که خورشیدی
ز گرمایت شدم بی حال و بعد از مدتی اندک
شدم بی تاب
مرا دریاب
ورق را پاره کردم دور ریختم
...........
بروی صفحه ای دیگر
شدی کوهی
شدم کاهی
که من اندر تو ناپیدا و شاید هیچ
شدم غمگین
کمی پر رنگترم کردی
شدم چوبی
تو هم کوهی
چنانچه پیش از آن بودی
شدم خوشحال
مرا برد ناگهان سیلی
شدم مجنون بی لیلی
و شاید هم شدم فرهاد
زدم فریاد
زدم فریاد و همراهش زدم تیشه
به روی بوم نقاشی
ورق را پاره کردم دور ریختم
..............
به روی صفحه ای دیگر
شدم قلبی
تو هم تیری
میان سینه ام رفتی
مرا کردی دو تکه
ز عشقت خرد کردی
ورق را پاره کردم دور ریختم
............
.به روی صفحه آخر
شدم شبنم
که من آهسته و نم نم
چکیدم من ز برگ تو
که لایقتر ز این جمله
برایت نیست تصویری

Designed By Erfan Powered by Bayan